امشب هم داره میگذره منوهم داره باخودش میبره به طرف سرنوشتی که خودم ازهمین لحظه لحظه ها دارم میسازم. تمام اجزای عالم دست در دست هم، دارن منو به جلو میبرن؛ اما نمیدانم چرا حس رفتن ندارم گویا به پام زنجیر زدن. اما دارم میرم. در رفتنم مجبورم و در انتخاب راه، مختار. به خودم میگم تو که باید بری حالاچرا متحیری؟ چرا سرگردون؟ چرا ترس و دلهره چرا اضطراب؟ از چی میترسی؟ ازآینده ای که نمیدونی چی میشه؟ از عاقبتت؟ ازفقرو بی پولی؟ ازچی آخه؟
در همین فکرها بودم که احساس کردم یکی داره جوابمو میده. دقت کردم صدای قلبم بود که آرام آرام داشت با من حرف میزد: همه اون سوالها واسه اینه که نمیدونی الان کجایی؟ از کدوم جاده داری میری؟ مقصدت کجاست؟ اگه میخوای بدونی چرا دلواپسی، چرا مضطربی و آینده خودت رو ببینی به اون سه سوال صادقانه جواب بده.
قلبم راست میگفت. البته اولش خوشحال شدم که هنوز قلبم آنقدر هم سیاه نشده که نتونه کمکم کنه. آره راست میگفت باید صادقانه جواب میدادم که البته به مدتی تفکر نیاز داشتم.
.: Weblog Themes By Pichak :.